«اینجا که بوی خاصی نمیآید، دکتر.» حالا معلوم نیست چرا در اتاق اینقدر خودش را پوشانده؟!، ماسک، ... شیلد. به گمانم الان که ابروهای سفیدش را داد بالا نفس عمیق کشید. چه خندهدار است!
روزنامه ایران: اگر میدانستم دربیمارستان همچین سوژهخندهای وجود دارد زودتر میآمدم. دو ماه پیش که تازه استخدام شده بودم خیال میکردم خیلی کار خشک و پراسترسی باشد، اما آنقدرها هم بد نیست. «تب و لرز؟!... نه دکتر.» ای کاش از وضع مزاجم بپرسد که در این دو روزْ استراحت بدجور آبوروغن قاطی کرده است. نکند من را اشتباهی جای یکی دیگر احضار کرده باشند. شاید هم... اِی احمدِ بیمعرفت! نکند راپرت شیطنت هفته پیشام در باغ لواسان را داده باشی و اینها به خیالشان که من همیشه میزنم میخواهند مچم را بگیرند؟! بندگان خدا به کاهدان زدهاند! کسی را که پاک است از محاسبه چه باک است، صد تا آزمایش بگیرید. حالا این آزمایشگاه کجاست؟ زده این سَمتی. عجب بیمارستانی است! همه کارکنانش عجیب و غریبند. از نگهبانهایش که یک قدم جلو نمیآیند و ماسک زدهاند تااا... دکترش. نکند روز جهانی چیزی است و من خبر ندارم؟ بَه، پسر! مسئول خونگیریشان چه خَفَن است! به قول احمد، مثل پرستارهای چینی در اینستا، لباسْفضایی پوشیده. ولی خدایی از نزدیک دیدنش خوف داردها. تیغه پشتم تیر کشید. انگار داغ هم کردهام. یادم نیست موقع استخدام برای آزمایش اعتیاد، خون هم داده باشم. ای خدا شکرت! ولی نمیشد تو که اینقدر خوبی و قد صدوهفتاد و همچین عضلات ورزشکاری به ما دادی، یک کم هم جرأت میدادی که اینطوری از این سوزن خوف نکنیم؟! حالا خوب است طرف پنجرهها را تا ته باز کرده است و خیال میکند سیخ شدن موهای دستم از سرماست. ولی خدایی سرد هم هست. طرف خودش را پوشانده فکر مردمی که مجبورند برای خون دادن لباسشان را درآورند نیست. چقدر میلرزم؟! اَیازخان، خودت را کنترل کن! سوزن که ترس ندارد.
مطمئن و با اعتماد به نفس بنشین روی صندلی! آفرین! میز متحرکش را هم بخوابان، آستینت را هم بزن بالا! آخآخ، دارد میآید. یک چیزی بگو که دردش را نفهمی، حواس خودت را پرت کن! - «اُهوم... با اینکه خبر نداشتم باید آزمایش خون بدهم، ناشتاام.» - «برای این آزمایش ناشتا بودن مهم نیست.» چه بیرحم است! یواشتر هم میتوانی این سوزن را در رگم فرو کنی. با اینکه چشمهایم را بستهام با تمام وجود پر شدن سرنگ از خونم را حس میکنم. دیگر نمیشود کاری کرد. خراب کردهام و قطعاً طرف هم فهمیده که از سوزن میترسم. آخر اَیازخان، خودت بگو! چرا باید برای آزمایش اعتیاد ناشتا بود؟! گاف از این بدتر هم داریم؟! آی خدا، اشکم را درآورد. فکر کنم تمام شد، بند خونگیری دور بازویم را باز کرد. جای سوزنش را نگاه، چه جور روی دستم مانده. بیرحمی در چشمهایش موج میزند. یک چیزی هم در نگاهش است که من را یاد احمد میاندازد. بگذار یک زنگی بهش بزنم. این موبایل کجا غیبش زد؟ توی جیب کاپشنم هم که نیست. آره دیشب زده بودمش به شارژ. از بس خانمه اول صبحی پشت تلفن هولم کرد که اگر دیر کنم از کار بیکار میشوم، که جا گذاشتمش. والا، زور داشت بگوید یک آزمایش خون ساده است. - «محض احتیاط تا سه روز دیگر که نتیجه آزمایش میآید قرنطینه باشید...» - «قرنطینه چی؟!... مگر چیزی به من تزریق کردید؟... فکر کردم یک آزمایش اعتیاد ساده است.» - «آزمایش اعتیاد؟!... مگر دکتر درباره همکارتان چیزی نگفتند؟» - «همکارم؟!» - «آقای احمد قربانی... همان تکنیسین فوریتهای پزشکی که با هم مأموریت میرفتید... مگر شما راننده آمبولانس نیستید؟» - «چرا. احمد همکارم است.» - «آخرین مأموریتی که رفتید بیمار یک پسر نوجوان بوده، درست است؟ حتماً اسم کووید یا همان کرونا ویروس را هم شنیدهای... متأسفانه همکارت از آن پسر... کووید گرفته. همان شب هم، آخر وقت، حالش بد میشود... بهخاطر سابقه دیابتش دوام نیاورده و متأسفانه... دیشب تمام کرده.» - «تمام کرده؟!» -«در فرم استخدامت که به داشتن بیماری خاصی اشاره نکرده بودی، اگر بیماری زمینهای نداشته باشی، شانس بیشتری داری.»... گفتم: «پسره شانس آورده احمد. اگر من این میانبر را بلد نبودم و حواسم جمع نبود نمیدیدمش که بین دو تا ماشین از حال رفته؟ حالا به نظرت چهاش شده؟» احمد گفت: «قندش افتاده، یک کمی هم تب دارد.» گفتم: «خیال نکنم همین باشد، پوستش زرد شده، کلی هم عرق به تنش نشسته.» گفت: «من حواسم بهش هست. حالا راه بیفت... تو بیمارستان ازش آزمایش میگیرند.» - «حالا مطمئنید کرونا بوده؟... منظورم این است که پس چرا جایی اعلام نکردند، حتی اینجا هم کسی حرفی نزد؟» - «متأسفانه چند مورد تو کشور گزارش شده. ساعت دو قرار است در اخبار اعلام شود. شما هم برای محکمکاری قرنطینه باشید تا جوابتان حاضر شود.» بیچاره احمد! گمانم با سختی کارش چهار یا پنج سال دیگر بازنشسته میشد. ای کاش باهاش درست و حسابی خداحافظی کرده بودم.
این قفل هم که گیر دارد، یادم باشد قبل از آمدن خانجان روغنکاریاش کنم. خانه چه دمی کرده! خورشید اسفند هم که رمق ندارد از پشت وسایلی که درْ بالکن روی هم تلنبار کردهام و روزنامههای پشت شیشه رد شود. کف سالن هم که پرِ از تکه پارچههای رنگیشده و روزنامه است. «چقدر برای سال جدید کار دارم!...» خسته شدمها یک کم بنشینم خستگیام که در رفت شروع میکنم به تمیزکاری. نمیدانم به خانجان چیزی از مریضی و این آزمایش امروز بگویم یا نه. ولی گمان نکنم خیلی جدی باشد وگرنه به این راحتی نمیگذاشتند بیایم خانه. هنوز هم که خودشان اعلام نکردهاند. تازه بعید است که من داشته باشم. آخر من که پشت رُل بودم و نزدیک پسره نبودم مثل احمد. راستی، بوی رنگ چه زود پریده! همه دروغگو شدهاندها! طرف کلید کرده بود که از رنگهای ارزانش نخرم که تا یک ماه بویش دَر نمیشود. حالا بعد از سه روز هیچی بو ندارد. بلند شوم زودتر خانه را مرتب کنم. خدا رحمتت کند احمد که مرگت هم برای من باعث خیر شد و سه روز دیگر وقت دارم تا کارهای خانه را سروسامان بدهم. باید تلفن بزنم به خانجان خبر دهم که رنگکاری تمام شده و این دو سه روزه باید برویم بازار برای خرید اثاثیه جدید.
انتهای پیام /