درهر دوره از انتخابات خاطرهای قدیمی برایم زنده می شود. خاطرهای با این آموزه که آیا ما انتخابکنندهایم یا منتخب؟ به یاد دارم سال ۱۳۵۶ پدرم تصمیم گرفت برادرم را برای ادامه تحصیل به خارج بفرستد. چند روز قبل از اینکه راهیاش کنیم، مادرم از من خواست که برای خرید کفش همراهش بروم.
چرا که من برادر بزرگتر او بودم و این کار وظیفه من بود. به حوالی چهارراه امیراکرم رفتیم و با تماشای ویترینهای پر از کفشهای مختلف حس کردیم خرید و انتخاب برایمان آسان است. سایز پای برادر من «45» بود و با ورود به اولین مغازه برای خرید به مشکل برخوردیم چرا که فروشنده با لحنی عصبی به ما گفت که اصلا کفش با سایز ۴۳ بالاتر ندارد. پس از مراجعه به چندین مغازه و مشاهده رفتار فروشندگان که هر کدام به نحوی برادر من را مقصر میدانستند که شماره پایش 45 است، به این فکر افتادم که بیش از اینکه ما به عنوان مشتری بتوانیم کفشی را انتخاب کنیم، مغازهداران هستند که مشتریانشان را انتخاب میکنند. خیلی گشتیم و از آنجا که برادرم کمی حساس بود و مشخص بود ناامید شده است، گفت: «من ایران کفش پیدا نمیکنم، میرم همون خارج، اونجا حتماً سایز من پیدا میشه»، نمیدانم چرا غیرتم اجازه نمیداد بیخیال شویم و برگردیم، خلاصه ما تا تاریکی هوا دنبال کفش گشتیم و در نهایت از میان صدها مدل دو مدل کفش پیدا کردیم که از آنها شماره ۴۵ وجود داشت و برادرم از بین این دو مدل یکی را به سلیقه خودش «انتخاب کرد». با اینکه انگار همه کفشفروشیها دست به یکی کرده بودند که «ما را انتخاب نکنند» ولی عاقبت ما انتخابمان را کردیم. اول فکر میکردیم سلیقه ما در انتخاب اولویت دارد و بعد فهمیدیم که بیآنکه بدانیم خصوصیات ما مثل شماره پا از پیش انتخابهای ما را محدود کرده است. من در راه برگشت سعی کردم به برادرم توضیح دهم که انتخاب کردن یعنی همین. در همه امور زندگی از خرید کفش و لباس تا خودرو و خانه و انتخاب رشته دانشگاه و حتی سوار شدن تاکسی، ما همواره تصورمان این است که ماییم که انتخاب می کنیم، ولی پیشتر از ما این کفاش است که با کفشهایی که انتخاب کرده، یا لباسفروش با لباسهایی که در مغازه دارد و دانشگاه با رشتههایی که عرضه کرده ما را انتخاب کردهاند. با همه این احوال ما هم ناگزیریم که انتخاب کنیم. چون موجودیت ما به انتخاب کردن بسته است؛ معمولاً هم کفش و لباس و کالا و حتی رشته انتخابی ما همانی نیست که میخواهیم. پس ایدهآل را یا خودمان باید پدید آوریم و یا باید اتفاقاً در معرضش قرار گیریم که بسیار نادرچنین چیزی رخ میدهد. بنابراین همیشه انتخاب ما از میان متوسطهاست. اگر به این علت که ما جزو مشتریان منتخب نیستیم خودمان هم از انتخاب منصرف شویم، معنیاش این است که نباید کفش و لباسی بپوشیم، نباید غذایی بخوریم، نباید درس بخوانیم، و یا خانهای بخریم و حتی نمیتوانیم سوار تاکسی شویم. و همه اینها یعنی باید از زندگی ساقط شویم. پس بودن ما همیشه به انتخاب کردن از بین گزینههای موجود وابسته است. اگر آن چیزی که انتخاب میکنیم بر زندگی خودمان تأثیر مستقیم دارد، طیف چیزهایی که انتخاب نمیکنیم به صورت غیرمستقیم بر کاسبی فروشندگان مؤثر است. بدین معنی که اگر کالاهای فروشنده به دفعات انتخاب نشوند او مجبور است در آنچه عرضه کرده تجدیدنظر کند. چون همانقدر که مشتری موجودیتش در انتخاب است، فروشنده نیز موجودیتش به داشتن مشتری وابسته است. پس مشتری میتواند با انتخابها و حتی عدمانتخابهایش نقش تعیینکنندهای در آنچه عرضه میشود داشته باشد و به این ترتیب موجودیت و مختصات و سلیقهاش را به رخ فروشنده بکشد. پس به رغم آنچه به نظر میآید، فاعلِ انتخابْ ماییم و در نهایت فروشندگان اگر میخواهند به کارشان ادامه دهند، ناگزیرند واقعیت را بپذیرند و رویه خود را تغییر داده و به خواست مشتریانِ رو به فزونی تن دهند.