ماراتن در خانه 50 متری
یگانه خدامی
خبرنگار
پسر 7 ساله دوستم زمان فوت کردن شمعهای 6 سالگی تولدش چشمهایش را بسته بود تا آرزو کند. بعد از فوت کردن شمعها یواشکی به مادرش گفته بود: «آرزو کردم همه کروناییها خوب بشن و همه مردم دنیا سلامت باشن.»
این خلاصه همه آرزوهای من است از روزی که اولین خبرهای رسمی کرونا بعد از مدتها حرف و حدیث و شک منتشر شد. هر روز عددهای مبتلاها و قربانیان را با ترس و نگرانی نگاه کردهام و با هر یک عدد که کم شده ذوق کردهام و با هر یک عدد که بیشتر شده تنم لرزیده است. وقتی همه جهان در التهاب از دست دادن جان است چه آرزویی جز سلامتی برای جهان میتوانی داشته باشی؟
وقتی هر روزت با ترس از دست دادن آغاز شود، وقتی هر عطسه و سرفه ساده دلت را بلرزاند که نکند کرونا گرفتهای و وقتی هر صدای خسته خانواده ات را بگذاری به حساب ویروس موذی این روزها، یعنی همه زندگی ات با ترس میگذرد.
تمام این یک سال برایم با این ترسها گذشته است و همین ترسها به وسواسها و فکرهای عجیب و غریب منتهی شده است. ترس از اینکه نکند چیزی که خریدم ویروس داشته باشد؟ نکند خوب دستانم را نشسته ام؟ نکند ماسکم کمی کنار رفته باشد؟
وقتی یک سال گذشته را که با خانهنشینی گذشته مرور میکنم میبینم ترس بزرگترین حس روزهایم بوده. ترس و بعد حسرت و آرزو.
کنار همه ترس هایم روزهایی را مرور کردهام که بیماسک میشد در خیابان قدم بزنم، میشد سر میزهای کافهای که دوست دارم بنشینم و با خیال راحت چای و قهوه را از لیوانهای کافه بخورم. روزهایی که میشد محکم پدر و مادرم را بغل کنم و در دورهمیهای دوستانه بخندم و همه چیز را فراموش کنم.
دلم میخواهد زودتر آن روزی برسد که این ترسها خاطرهای دور شدهاند. روزی که ماسک را در کشوهای دور از دسترس گذاشتهایم که چشممان هم به آنها نیفتد و یادمان نیاید چه از سر گذراندیم و دوباره زندگی میکنیم. دلم میخواهد با خیال راحت در خیابانها راه بروم و صورت مردم را ببینم. دلم برای دیدن صورت مردم تنگ شده است.
همیشه از تنهایی ترس داشتهایم، تعارف که نداریم. هرکس هم بگوید نه، من اصلاً از تنهایی نمیترسم و حتی از آن خوشم هم میآید، بالاخره یک جایی، یک وقتی، یک ترس مبهم بیخ گلویش را گرفته. به آینده فکر کرده و هراسان شده. نکند هیچ وقت ازدواج نکنم و تنها بمانم، نکند بچههایم از پیشم بروند و تنها بمانم، نکند پیر شوم و کسی سراغم را نگیرد. فکر میکنم هرکداممان دستکم یک بار نظیر چنین سؤالاتی را از خودمان پرسیده باشیم.
دوستی بود که میگفت من تنهایی را فقط سه ساعت دوام میآورم و اگر بیشتر از آن تنها بمانم ممکن است بروم در خانه همسایه را بزنم و بگویم کسی خانه نیست، میشود بیایم پیش شما؟ دوستی دیگر را میشناسم که میگفت من اگر هفتهای دو بار میهمان خانهام نیاید و میهمانی نروم دق میکنم. خانم مسنی را میشناسم که همیشه دور و برش پر بود و بسیار مفتخر بود به اینکه آنقدر در جوانی بچه آورده که حالا خیالش تخت است که تنها نمیماند. میگفت از جوانیام چیزی نفهمیدم اما عوضش الان تنها نیستم.
کرونا اما خیلی چیزها را عوض کرد. شاید تصویری لخت از واقعیت را نشانمان داد. به رخمان کشید که هی آدم! آنقدرها هم به خودت مطمئن نباش. هزار نفر هم که دور و برت باشند، باز تنهایی. مگر نه اینکه آدمها را تنهایی توی قبر میگذارند. ولش کنید. حرف غمگین نزنیم که این روزها به اندازه کافی غم هست. از شادی بگوییم؟ راستش کمی سخت است. پس بگذارید از واقعیتها بگوییم. این پرده خیال حالا از جلوی چشممان کنار رفته و ما میتوانیم زندگی را آنجوری که هست ببینیم، نه آنجوری که دلمان میخواهد و نه جوری که به زعم ما باید باشد.
کرونا شاید بیشتر از هرچیز به ما نشان داد که چقدر تنهاییم. حالا آن خانم مسن که به وجود بچههایش دلخوش بود، چند هفتهای یک بار از پشت پنجره دستی برایشان تکان میدهد. میهمانیهای هفتگی آن دوست دیگر هم تعطیل شده و کسی که میگفت تاب تنها ماندن در خانه را ندارد دیگر به تنهایی خو گرفته است. کرونا ثابت کرد که همه ما تنهاییم.
نوار خالی
قـدیـمتـرها کـــــــه آرشـــیو موسیقیهای مورد علاقه هر خانوادهای روی نوار کاستهای مغناطیسی نگهداری میشد شکی نبود که حتماً روی یکی دو تا نوار نوشته باشند «نوار خالی». سال کرونا، اگر به همین همهگیری یک ساله بسنده کند، برای من و در آرشیو سالهای زندگیام حکم همان نوار خالی را خواهد داشت. درست است که شاید یک سال زندگی با ماسک، شستن دائم دستها و همه خریدها و ترسیدن از هر سرفه و عطسه، نگران بودن برای رسیدن به خانه قبل از ساعت 9 شب، بسنده کردن برای معاشرت با بیشتر خویشان و دوستان از پس دوربینهای موبایل و صدها قاعده جدیدی که بر زندگیمان تحمیل شد فراموشنکردنی به نظر بیاید اما یقیناً هیچگاه نوستالژیک نخواهد بود.
دستکم برای مایی که سعی کردیم به احترام کادر درمان و برای کمک به رهایی زودتر جامعه از چنبره ویروس تاجدار سفر و سینما نرویم، مهمانی نگیریم، رستوران رفتن فصلی یکبارمان را فراموش کنیم و حتی جز به وقت ضرورت راهی فروشگاهها نشویم؛ سال کرونا سالی است خالی از خاطرههای خوب. سالی که گمانم وقتی بخواهیم در آینده به آن فکر کنیم دربارهاش به نوعی فراموشی دستهجمعی دچار شویم؛ شبیه کم رنگ شدن همه تلخکامیهای زندگی به مدد سلولهای خاکستری مغز. تنها اگر به کابوس خوابهایمان تبدیل نشود...
ماراتن در خانه 50 متری
محمد معصومیان
خبرنگار
درهای خانه که از ترس کرونا بسته شد، دردها یکی یکی از راه رسید. یک روز اضطراب از بیمار شدن پدر و مادری که کیلومترها دورتر در خانه تنها بودند و روز دیگر نگرانی از آخرین صدای عطسهای که در حال خرید از سوپر مارکت به گوش رسید. کم کم اضطرابها بدنی شد؛ یک روز درد معده بعد از خوردن غذا و فعالیت نداشتن و روز دیگر احساسی مثل تب که تا صبح بیدارم نگه میداشت، دردهایی که به گفته پزشکان تنها دوای آن ورزش کردن است؛اما چطور ورزش کردن در خانهای 50 متری چالشی غیرقابل حل بود؟ برای کسی که حوصله استفاده از اپلیکیشنها و مربی آنلاین و دنبال کردن شبکههای مجازی آموزش ورزش در خانه را ندارد تنها راه همان سبک کلاسیک ورزش کردن است؛ دویدن.
دویدن در 50 متری کار راحتی نیست بخصوص وقتی مثل یک وظیفه انجام شود، حوصله سربر و سنگین. روزهای اول به جای حرکتهای کششی با خانه تماس میگرفتم و همین طور که با مادر صحبت میکردم طول خانه را راه میرفتم و بعد از گرم شدن در حین گفتوگو پنجرههای خانه را باز میگذاشتم تا هوا تازه شود. بعد از چند استارت در طول خانه که اصابت به دیوار به مثابه خط پایان بود مثل مرغ سرکنده از بین مبلها ویراژ میدادم. بعد از چند روز احساس کردم چقدر علاقه دارم که تنم به چیزی بخورد آنقدر محکم که همه اضطرابها یکجا از سرم بپرد. درحال دویدن بین مبل و آباژور میفهمیدم همه چیز خانه چند سانتیمتری جابهجا شده است. فرش زیر پایم جمع میشد و آرام آرام میز کنار تخت را جلو میآورد. حرکات کششی برای سرد شدن بدن هم میشد جا به جا کردن وسایل خانه؛ کشیدن فرش و جابهجا کردن مبل تا در جای اول قرار بگیرد. خط پایان اما زمانی بود که سرم را از پنجره بیرون میبردم؛ کوچه خلوت بود و ترس روی تن شهر قدم میزد.
عجب غول بیشاخ و دمی!
هدى هاشمى
خبرنگار
کرونا! اسمش را «کرونا» گذاشتند. نمیدانم که چه کسى این نام را پیشنهاد داده و چرا این نام را انتخاب کردهاند؟ گرچه اصلاً برایم مهم نیست و نمیخواهم هم بدانم. چیزی که برایم مهم است اینکه همین کرونا، جانمان را به لبمان رسانده. بین ما و خوشیهایمان، بین ما و دلخوشیهایمان، اصلاً بین ما و همه دنیا فاصلهای عمیق انداخته. تبدیل به کابوسی شده که لحظه به لحظهمان را پُر کرده است. کرونا تنهایمان کرد، اگر تنها نبودیم تنها شدیم و اگر تنها بودیم تنهاییمان عمیقتر شد. همینها آغازی شد برای زندگی سرشار از دلهره. آن اوایل نگاهمان مثل امروز نبود، آن موقع که هنوز موردی از ابتلا به کووید۱۹ در ایران گزارش نشده بود، همان مقطعی که ویدئوهای منتشر شده از ووهان چین را میدیدیم. ذهنمان چندان درگیرش نبود و شاید خیلی هم جدیاش نمیگرفتیم. به خودمان میگفتیم مگر میشود یک ویروس بین ما و عزیزانمان فاصله بیندازد؟ میگفتیم مگر میشود بخواهیم اما نتوانیم عزیزانمان را در آغوش بگیریم؟ خیلی زود پاسخ سؤالها مشخص شد؛ بله که میشود. زمان زیادی نگذشت که کرونا چهره واقعیاش را نشان داد، عجب غول بیشاخ و دمی! دستهای بزرگ و درازش را باز کرد و سوگ پشت سوگ، داغ پشت داغ. شوخی که داشتیم به آن میخندیدم، حالا دارد جانمان را میگیرد و بیش از یک سال هم است که عزادارمان کرده. ماههاست حوالی ساعت دو ظهر همان زمان اعلام رسمی آمار مرگ و میر مبتلایان کرونا، ناخودآگاه دچار ترس و دلهره میشویم که امروز چند عزیز را از دست داده ایم؟ ویروس لعنتی نه ذرهای سر سازش دارد و نه هیچ تعارف و مراعاتی. در یک سال گذشته بارها با همین آمارها ترسیدیم و بغض کردیم. سعی کردیم به کنج خانههایمان پناه ببریم و دو دستی جانمان را بچسبیم. قرنطینه هم شدیم و همنشین با ترس و تنهایی. از پشت پنجرههای خانه به خیابانهای سرد و بیروح نگاه کردیم و حسرت خوردیم. حسرت ماهها و سالهای گذشته را. آرزو کردیم شرایط مثل قبل شود. کاش فقط این بود، اما متأسفانه اینطور هم نبود. نگران شدیم، نگران فردای خودمان و عزیزانمان. دلهره داشتیم (و هنوز هم داریم) که آخر این داستان تلخ و ترسناک چه میشود؟ دنیای بعد از کووید١٩ چگونه خواهد بود؟ این روزها به این فکر میکنم که روابط آدمها در دنیای بعد از کرونا به همان گرمی روزهای قبل از کرونا خواهد بود؟ دلم فقط روزهای پرهیاهوی قبل از پروتکلها و کرونا، را مى خواهد. آن دورهمىها و سفرها را.
از ترس نترسیم
عطیه لباف
خبرنگار
ترس از بیماری کرونا دیگر یک پدیده جهانی و مشترک شده است و شاید جالب باشد که اغلب کسانی که از این بیماری میترسند، بیشتر از خود بیماری، از اطرافیانی وحشت دارند که اصلاً به رعایت اصول، ماسک زدن و حفظ فاصله اجتماعی باور ندارند. کسانی که میهمانی و مسافرت میروند؛ از دور کاری بیزارند؛ از وسایل حملونقل عمومی استفاده میکنند؛ میگویند که بدنهایی قوی دارند یا اینکه از مرگ نمیترسند. اتفاقاً برخی از همین افراد هم در یک سال گذشته این بیماری را گرفتهاند و درمان شدهاند و حالا حتی کمتر از قبل به اینکه اطرافیانشان از حضور آنها احساس خطر میکنند، میاندیشند.
البته نمیتوان نقش رسانهها و فضای مجازی را در افزایش شدت ترس از کووید19 نادیده گرفت اما بررسیهای جهانی نشان میدهد که همین تقابل دیدگاه، مهمترین عامل ترس بشر از بیماری کرونا بوده است. ترس مفهوم یک واکنش انطباقی در صورت خطر است. البته این ناتوانی در تحمل عدم اطمینانها و خطرها درجهبندی دارد و اگر نوع بدخیم آن را که بیمارگونه است، کنار بگذاریم؛ شاید ترس چندان هم بد نباشد. به طوری که میبینیم هر بار ترس از بیماری کمرنگ میشود، یک موج جدید از بیماری که وحشتناکتر از موج قبلی است، ظاهر میشود.
یک نظرسنجی جهانی نشان میدهد که زنان بیشتر از مردان، میانسالان بیشتر از جوانان و افراد مسن، دارندگان مدارک عالی تحصیلی –بالاتر از کارشناسی ارشد- بیشتر از مابقی سطوح، اروپاییها بیشتر از آفریقاییها، آسیاییها و امریکاییها و کسانی که با یک فرد دارای بیماری زمینهای زندگی میکنند، بیشتر از این بیماری میترسند و اتفاقاً همین افراد، حتی اگر به بیماری هم مبتلا شده باشند، بازهم در کنترل بیماری نقش پررنگ تری داشتهاند.
کودکی فراموش شده
مرتضی گلپور
خبرنگار
همیشه ماسک می زنم و نکات بهداشتی را رعایت میکنم، اما کرونا وقتی برایم جدیتر میشود که یکی از اطرافیان یا یک چهره سرشناس مثل علی انصاریان مبتلا شود. در این حالت، مضطرب
می شوم و مدام از خودم میپرسم آیا من هم به کرونا مبتلا می شوم؟ اگر مبتلا شوم، زنده میمانم یا میمیرم؟ اطرافیانم چه میشوند؟
بعد از مدتی، این اضطراب فروکش میکند تا خبر مبتلای بعدی به گوشم برسد. هرچند نگرانی بابت مادر، پدر، فرزند و اطرافیان و دوستان هیچ وقت کم نمیشود.
اما در کنار این، آینده اقتصادی و شغلی، هم خودم و هم کشورم بسیار مرا نگران میکند. آیا کشور من در شرایط کرونا تابآوری اقتصادی خواهد داشت؟ آیا کرونا شغل مرا تحت تأثیر قرار میدهد؟ سرنوشت کسانی که بهدلیل کرونا شغل خود را از دست دادند، چه میشود؟ این همه نیروی خدمات، کارگر، زن و مرد، از کجا و چطور نان در میآورند؟
آخرین ترس من به دخترم برمی گردد. او امسال باید به کلاس اول میرفت، اما کرونا این تجربه بسیار مهم و حیاتی زندگی اش را از او دریغ کرد. در یک سال گذشته دخترم تنها یک بار به پارک رفته است و دو بار، به مدرسه که هربار فقط ۲ ساعت طول کشید. هم خودش به زبان میآورد و هم میبینم که محدودیتها چقدر تجربه شیرین کودکی او را تلخ کرده است. او نتوانست به مدرسه برود تا دوست پیدا کند، بدود، زمین بخورد، شاد یا غمگین شود. او این روزها بیشتر از گذشته از اینکه نمیتواند به مدرسه برود یا نمیتواند دوست جدیدی پیدا کند شکوه و گلایه میکند. غصه میخورم وقتی میبینم ترس از کرونا و صحبت درباره واکسن بخش زیادی از ذهن او را به خود مشغول کرده است.
به هر روی، هرچه زمان میگذرد و بحران طولانیتر میشود، انگار درد و رنج و ترس کرونا عمیقتر میشود و البته برای بچهها بیشتر. باوجود این، ما همچنان از دو نعمت برخورداریم: نعمت توان شادی کردن و شادی را جستن و نعمت فراموشی. بر این اساس به قول داستایوفسکی ما همچنان به ادامه دادن ادامه میدهیم.
حبس شدیم
روشنک نبوی
صفحه آرا
- همه تسلیم شدیم! درها را بستیم! ابراز محبت و عشق را در سینه دفن کردیم! لبخندها را ندیدیم!
نبوسیدیم! در آغوش نگرفتیم و... .
اسم کرونا که آمد با خود ترس و نگرانی و وحشت را به خانه هایمان آورد. زندگانیمان عجین شد با ماسک و الکل و شست وشو کهای کاش فقط همین بود!
- نگرانی ابتلای عزیزان سالخورده و بیمارمان
- نگرانی ناقل بودن و انتقال به والدین
- نگرانی از دست دادن ها
آموزشها شروع شد، در قالب متن و شعر و کلیپها و انیمیشنها، ولی هیچ کدام اینها نتوانست اندکی از وحشت فکر «حالا چه میشود» کم کند.
صورتها به زیر نقاب رفت، دستها با دستکش پوشانده شد، الکل و صابون و ضد عفونی کنندهها میهمان خانهها و خودروها و کیفها شد.
گذشت...
ابتلا شروع شد. تب استخوان سوزی که تجربهاش بیشک هرگز از خاطرمان نخواهد رفت و...
دردی در سینه که آمد و ترسیدیم که نرود... .
بوهایی که نفهمیدیم... مزههایی که نچشیدیم...
قرنطینه، تنهایی... تنهایی...
آنجا بود که فهمیدم تنهایی وقتی قشنگ است که خودخواسته باشد نه اجباری!!
درها را بستیم... حبس شدیم... تنها، بیمار...
وحشت مرگ در تنهایی...
گذشت...
از دست دادنها شروع شد. سالخوردهها و بیماران فامیل یکی پس ازدیگری با فاصلههای اندک در سکوت تسلیم شدند و رفتند...
نتوانستیم دستی به زیر تابوتشان ببریم... نتوانستیم بدرقهشان کنیم... نتوانستیم تسلای دل فرزندانشان باشیم... نتوانستیم سوگواری کنیم...
گذشت...
جادهها بسته شد... ارتباط با مادر قطع شد... سالگرد پدر شد... نتوانستیم برویم...مادر گفت: نمیآیی؟
بسته بودن جادهها فقط بهانهای بود برای نرفتن!! که اگر بروم و ناقل باشم و مادر مبتلا شود چه؟!
گذشت...
واکسنها تولید شدند... اماها و اگرهای تزریق... شکها و تردیدها... هیچ وقت در هیچ کجای زندگی اینگونه سردرگم نشده بودیم... که نه توان مبارزه است و نه جان ماندن...
و اکنون که یک سال پر از اضطراب، تنهایی و قرنطینه را سپری کردهایم در آستانه بهار و نو شدن دست بر آسمان میسایم...
خدایا میشود نو شویم؟ میشود مادر را در آغوش بگیریم؟ میشود سایه این ویروس منحوس را از سرمان برداری؟ میشود بیترس و هراس تسلای دل عزیزانمان که عزیز از دست دادهاند شویم؟
می شود داغی بر داغ هایمان افزوده نشود؟
که تو میتوانی... .
یا ارحم الراحمین
آرزوی یک روز خیلی معمولی
یوسف حیدری
خبرنگار
تا یک سال قبل کسی باور نمیکرد زندگی عادی و دور از استرس و تنش برای خیلیها آرزو شود. اما کرونا آروزی خیلیها را به هم نزدیک کرد؛ آرزوی سلامتی، درآغوش گرفتن و بوسیدن عزیزان و فشردن دست یکدیگر. این روزها آرزوی خیلی از خبرنگاران و روزنامه نگاران نوشتن خبر پایان کرونا و سلام دوباره به زندگی عادی است. روزی که در صفحه اول روزنامه با فونت 50 بنویسیم «پایان کرونا» و همه بدون ترس و نگرانی جشن بگیریم و یکدیگر را درآغوش بکشیم. با این همه کرونا درکنار همه غمها و تلخیها تلنگری بود تا قدر یکدیگر را بیشتر از قبل بدانیم و قدردان انسانهایی باشیم که تا قبل از این بیتفاوت از کنارشان رد میشدیم. کرونا آینهای شد تا خودمان را در آن ببینیم. این آینه به ما نشان داد باید از روزهای کنار هم بودن لذت ببریم. کرونا به ما آموخت زندگی همین امروز است و آرزوی امروز را نباید از فردا طلب کرد. روزهای بعد از پایان کرونا چیزهایی را که گم کردهایم بازمییابیم و با فصل تازهای از زندگی مواجه میشویم. همه چیز رنگ تازگی میگیرد و قدر خودمان را بیشتر میدانیم که فرصت زندگی را به سادگی از دست ندهیم. به قول سهراب زندگی خالی نیست، مهربانی هست سیب هست ایمان هست.
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد