همواره به «شور زندگی» فکر کردهام به آدمی هول انگیز مثل نیچه و داستایوفسکی و اینکه چطور میشود در ته ته ته پوچ انگاری «حکمت شادان» را نوشت؟ چطور میشود مثل تئودور از پای چوبه دار برگشت و هنگام پیاده رفتن به سوی تبعیدگاه سیبری، در همان لحظههای جنون آمیزی که سرما مثل چاقویی برنده پوستت را میشکافد و جان سگهای سورتمهکش را میگیرد، با زنجیر و گوی آهنینی که بر پایت بستهاند، به شوق زیستن و شور زندگی اندیشید؟ چطور میشود 10 سال تمام حتی وقتی که هم بندیهایت به اتهام نوشیدن یک لیوان چای کمرنگ در روز، روی از تو برمیگردانند و تو را بورژوایی کثیف مینامند، طرح بزرگترین رمان زندگیات را پی بریزی و به برادرت بنویسی برایم یک جلد قرآن، فلسفه هگل و نقاشیهای میکلانژ را بفرست. چطور میشود به اشتیاق کمک به اسبی که زیر گاری وارونه شده در حال جان دادن است، بشتابی و جانت را از دست بدهی؟ چه لحظههای جنون آمیزی است اشتیاق زیستن آن گونه که گوشات را مثل ونگوگ ببری و کف دست زنی بگذاری که دوستش میداری؟ کرونا در برابر ابعاد عظیم و نامکشوف روح و ذهن انسان شوخی کوچکی است. کرونا به ما گفت عجز و لابه نکنید، زندگی همین است؛ دوستش بدارید و عاشقانه مراقبش باشید.