گذاشت از ایران رفت و در پاریس مرد و قبرستان پرلاشز آنجا را برای ما با دو اسم همراه کرد؛ یکی صادق هدایت و بعدی که میخواهم دربارهاش بنویسم غلامحسین ساعدی. حالا چه شد که یاد غلام ساعدی افتادم برای اینکه همین چند روز پیش بود که سالگرد مردنش بود و صفحات اجتماعی هم پر شده بود از جملههایی که ساعدی در زندگیاش گفته یا نگفته بود.
اما در این ستون نمیخواهم از این نویسنده یکه ایرانی بنویسم، بلکه میخواهم به شکل خبرنویسی پنجاه سال پیش برگردم آنهم به بهانه درگذشت این نویسنده. آن روز بود که داشتم مجلههای قدیمیام را ورق میزدم و صفحات ادبی و غیرادبیاش را میدیدم که به عکس و خبری از ساعدی رسیدم؛ در این خبر که در فردوسی منتشر شده بود اینطور نوشته شده: «اولین فعالیت دکتر ساعدی سفری بود که با آلاحمد به تبریز داشت و ذکر آن گذشت. کار بعدی او سخنرانی در کانون دانشجویان بود و حرفهایش راجع به نقش سانسور در تغییر روش« خلاقه» هنرمند؛ سال 46 از او دو نمایش در تلویزیون دولتی اجرا شد و دو کتاب «دندیل» و «خانه روشن» نیز از او به چاپ رسید و در آخر سال نمایش «آی با کلاه آی بیکلاه» او در تالار بیست و پنج شهریور روی صحنه رفت که فراوان مورد استقبال قرار گرفت. دکتر ساعدی در یکی از بیمارستانهای امراض روحی به کار مشغول است و عصرها نیز در مطب خصوصی خود طبابت میکند.»
همه چیز در چند جمله از ساعدی گفته شده؛ همه خبرها را در خودش دارد. اصلاً اینروزها اینطور میشود خبر نوشت؟ بعید است روزنامهای یا مجلهای قبول کند اینطوری خبر بنویسیم. همه چیز متحول شده و خبرنویسی هم متحول شده، مثلاً اگر میخواستیم درباره نویسندههای امروزی اینطور خبر بنویسیم چه باید مینوشتیم. یا درباره هنرمندهایی که این روزها هی دارد خبر ابتلایشان به کرونا میپیچد و بعد یکییکی جان است که از کنارمان کم میشود؛ نه هنرمند که ما مردم هم دچار این بلا هستیم، بلایی که آمده و با آن دست و پنجه نرم میکنیم. این است که خودم را به قرنطینه میسپارم و پای دردیام را هم بهانه میکنم تا از خانه بیرون نروم و به ساعدی فکر میکنم و چنگیز جلیلوند و بعد کامبوزیا پرتوی و مادر همکارم و دیگران. بعد میبینم چقدر ذهن شلوغی دارم. چقدر چیز باید در این ذهن خودش را به سلامت برساند به جای امن، اگر برسد. بعد هم به بیمارستان امراض روحی فکر میکنم که ساعدی در آن طبابت میکرد. همین بیمارستان روزبه خودمان. همین بیمارستانی که بغل خانهام است و وقتی از کنارش رد میشوم یادم به ساعدی میافتد و هربار عکسی از سردر آن میگیرم به خیال اینکه زمانی یکی از برجستهترین نویسندههای ایرانی در این بیمارستان طبابت میکرده. بعد هم یاد خانه خیابان فلسطین میافتم همان که خبرش آمد که تخریباش کردهاند و یک قشنگ از خانههای قشنگ تهران کم میشود. بعد هم فکر میکنم چرا باید خراب کنیم این خانهها را وقتی میشود کلی کار با آنها کرد؛ اما فکر میکنید پول چقدر شیرین است که قشنگی قدمت را نمیفهمد و دلش میخواهد انبوه انبوه شود. خاصیت پول این است؛ اما واقعاً میخواستم در این نوشته بگویم خبرنویسی سالهای دور با خبرنویسی این روزها خیلی فرق داشته و قصد دیگری نداشتم.