آن هم کتابهایی از مجموعههایی مثل «خیابان وحشت» نوشته «آر.ال.استاین» اما اینکه چرا هدیهها از چنین الگویی پیروی میکردند، تحلیل سرراستی ندارد چون من هیچوقت خیلی از کتابهای وحشت خوشم نمیآمد. فقط کنجکاوی سیریناپذیری داشتم که بفهمم میان این داستانها چه خبر است. از طرفی دلم نمیآمد پول توجیبی نازنینی را که قرانقران جمع کردم تا تنتن و هریپاتر بخرم، خرج کتابهای آرالاستاین کنم. برای همین یک سیاست عجیب داشتم. «هر وقت میخواستی برای تولد کسی هدیه بخری یکی کتاب وحشت بخر. خودت بخوان بعد هم به متولدشده، هدیه بده.» این کار مصداق کامل یک تیر و دونشان بود. سیاست فراگیر بچههای کتابخوانی که خیلی پول برای خریدن کتاب نداشتند.
از کتابهای «آرالاستاین» خوشم میآمد؟ راستش را بخواهید اولش چرا. شگفتیآفرین بود. مثلاً بچههایی که توی یک مدرسه تبدیل به روحهای خاکستری میشدند یا نوجوانهایی که توی اردوگاه تابستانی کنار مُردهها زندگی میکردند ولی از یک جایی به بعد همه چیز تکراری شد. کتابهای این نویسنده یک الگوی تکراری داشت؛ ترسیم یک نوجوان با جزئیات ظاهری مثل طرز لباس پوشیدن، خلق یک موقعیت ترسناک، حل کردن موقعیت ترسناک، مجدداً خلق یک موقعیت ترسناک مشابه و پایان کتاب. نویسنده برای اینکه ترسناک بودن داستان را حفظ کند همیشه همینطور کتابهایش را به پایان میبرد. بعد از خواندن پنج شش جلد، الگو دستم آمده بود و حوصلهام سر رفته بود. اینقدر که حتی نمیارزید با آن سیاست خاص و عجیب پول خرج این کتابها کنم.
همانطور که چند شماره پیش گفتم وقتی معلم شدم همیشه بچهها بعد از کتاب «خندهدار» دنبال کتاب «ترسناک» بودند. یکی از اولین سالهای تدریسم اجازه دادم که یک گروه به انتخاب خودشان در کلاس کتاب ترسناک بخوانند. کتاب «تیمارستان متروک» که نشر پرتقال چاپش کرده. خودم هم خواندمش و حقیقتش را بخواهید حتی سر سوزنی نترسیدم. ماجرای تیمارستانی بود که یک روح قدیمی تویش زندگی میکرد و چندتا بچه دنبال روح بودند و باقی داستان هم که مشخص است. مدام صحنههایی از تاریکی و بیرون پریدن روح از این طرف و آن طرف، ترسیم میشد و چشم من ناخودآگاه از روی خواندن توصیفها میپرید چه برسد به اینکه تصور کنم و بترسم اما همان کتاب یک جنجال بزرگ در کلاس و مدرسه به پا کرد. مادر یکی از بچهها زنگ زد و گفت بچهاش آنقدر از خواندن این کتاب ترسیده که نمیتواند از تختخوابش بیرون بیاید و دو سه روزی مدرسه نیامد. البته من برایم مهم نبود چون تقریباً مطمئن بودم که بچه آن کتاب را نخوانده، چون معمولاً هیچ کتابی نمیخواند ولی تیمارستان متروک بهانهای بود برای شکایت از معلم کتابخوانی بینوا در همه بخشهای نهاد وزین آموزش و پرورش. من باز هم به روی خودم نیاوردم و گفتم حداقل اگر کتاب قابلیت ترساندن داشت دلم نمیسوخت ولی بعد از آن به بچهها اجازه ندادم که در کلاس کتاب ترسناک بخوانند. گفتم هر کس ترسناک دوست دارد با اجازه پدر و مادرش تهیه و مطالعه کند. من را هم در دام قصههایی نیندازید که هیچ اراداتی به آن ندارم.
نمیدانم چرا هنوز هم داستانهای ترسناک را دوست ندارم. شاید هنوز داستان فوقالعادهای در این ژانر نخواندم. شاید هم به خاطر این است که به برادربزرگترش یعنی قصههای فانتزی ارادات ویژهای دارم. قصههای فانتزی واقعاً مشغول قصه گفتن هستند. شاید بینش هم کمی بترسی. مثلاً وقتی هری پاتر با ولدمورت توی تالاراسرار گیر کرده کمی میترسی، یا وقتی فرودو با وحشت دارد حلقه را دستش میکند احساس میکنی نفست گرفته ولی این ترس همراه با قصه است. شاید داستانهای ترسناک را دوست نداشتم چون محوریت با قصه نبود. نویسنده تمرکزش را روی حوادثی گذاشته بود که موجب ترس شود و من چون اساساً آدم ترسویی نبودم و تاریکی و سروصدای در شب و... موجب نگرانیام نمیشد همه چیز برایم کسالتبار به نظر میرسید.
در همین ایام پسانوجوانی کتابهای ترسناک نوجوان ایرانی را هم خواندم. آنها را بیشتر دوست نداشتم. بعدتر با «دروازه مردگان» روبهرو شدم و تصور کردم رمان ترسناک است ولی بیشتر رمان تاریخی بود. بعضی بچههای کلاس با خواندن همین دروازه مردگان که چند صحنه ترسناک بیشتر نداشت ترسیدند و نزدیک بود حادثه آن دخترک عجیب مجدداً تکرار شود برای همین هر بار برنامه خواندن این کتاب را داشتیم گفتم کسانی که خیلی میترسند میتوانند کتاب دیگری بخوانند. بعد بین همه کتابفروشیها قدم زدم و به جلد کتابهای وحشت خیره شدم و با خودم فکر کردم یعنی یک روز با یک نوجوان خیلی کتابخوان روبهرو میشوم که عاشق کتابهای وحشت باشد و قانعم کند که این ژانر هم ارزش پرداختن دارد؟
انتهای پیام/